از دل افروز ترين روز جهان، خاطره اي با من هست. به شما ارزاني : سحري بود و هنوز، گوهر ماه به گيسوي شب آويخته بود . گل ياس، عشق در جان هوا ريخته بود . من به ديدار سحر مي رفتم نفسم با نفس ياس درآميخته بود . *** مي گشودم پر و مي رفتم و مي گفتم : (( هاي ! بسراي اي دل شيدا، بسراي . اين دل افروزترين روز جهان را بنگر ! تو دلاويز ترين شعر جهان را بسراي ! آسمان، ياس، سحر، ماه، نسيم، روح درجسم جهان ريخته اند، شور و شوق تو برانگيخته اند، تو هم اي مرغك تنها، بسراي ! آهنگی که امروز با بیدار شدن توو ذهنم بود...
یادت میاد همه شمال رفتنا و ...
تنها برای گفتن دوست داشتنت...
مي ,بسراي ,دل ,اي ,تو ,جهان ,جهان را ,مي رفتم ,و مي ,دلاويز ترين ,ترين شعر
درباره این سایت